کد خبر 487043
تاریخ انتشار: ۵ آبان ۱۳۹۴ - ۱۲:۳۴

شهر تبدیل به دریایی پرتلاطم و طوفانی شده بود. توپ های دور زن و کاتیوشا و خمپاره های خمسه خمسه پشت پای هر کسی یک خمپاره می انداختند. آرامش، صفت گمشده ی شهر بود. از هر گوشه ی شهر صدای شیون و فریاد شنیده می شد. مردم با چشم های حیرت زده و مضطرب به مناظر نگاه می کردند و انگشت حسرت به دندان گرفته بودند. دیگر خبری از آن همه زیبایی نبود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق: به آبادان نزدیک می شدیم؛ شهری که حالا زیر بمباران های پی در پی تمام بدنش زخمی بود اما هنوز نفس می کشید و می خواست زنده بماند. نیروهای عراقی هر چند دقیقه یکبار دیوار صوتی را می شکستند. رادیو نفت۱ صدای غلامرضا رهبر۲ ومحمد صدر را پخش می کرد که با شور و حرارت به مردم روحیه می دادند و سعی داشتند مردم را آرام کنند. گاهی آذر پیکان۳ در تلویزیون مقاومت مردم را تحسین می کرد و بی برنامه و خودجوش شعرهای حماسی می خواند. رادیو نفت پی در پی در حال پخش اعلام وضعیت قرمز و سفید بود. سلمان هر بار که وضعیت قرمز اعلام می شد اتوبوس را متوقف و جمله ها و تحلیل هایش را رها می کرد. ما به جنگ عادت نداشتیم. جنگ میهمان ناخوانده بود. هیچ کس نمی دانست چه واکنشی نشان بدهد. همه منتظر تمام شدن جنگ بودند. هر روز فکر می کردیم روز بعد جنگ تمام می شود.

هر چه به شهر نزدیک تر می شدیم، بیشتر دچار ابهت می شدم. مرتب از سلمان سوال می کردم مسیر را درست آمده ای؟ ما به آبادان می رویم؟ مشعل همیشه فروزان پالایشگاه که همیشه در هوای صاف و آسمان آبی از بیست کیلومتری شهر به همه لبخند می زد و خبر از رونق کسب و کار می داد و مردم را دور خود جمع می کرد، خاموش شده بود.

دود سیاه و غبارآلودی جای آسمان آبی را گرفته بود. شهر پر بود از آدم هایی با سر و صورت خونی و زخمی. باورم نمی شد؛ شهر من، تبدیل به شهری سوخته و زخمی شده بود که هر کس در گوشه ای از آن، میان تلی از خاک و آهن پاره ها به نام خانه زندگی می کرد.

بغض امانم را بریده بود. مردم، شهر را به دندان گرفته بودند و از آن دفاع می کردند اما آبادان با همه ی صفا و محبتش می سوخت و دود می شد. پرسیدم: این دود از کجاس؟ کجا رو بمباران کردن؟

گفت: کجا رو بمباران نکردن، آبادان به انبار باروت می مونه. مردم تو شهرای دیگه دور میدونای پر گل و درخت خونه می سازن و زندگی می کنن، ما دور تانکفارم۴ زندگی می کنیم. اما باز مردم کنار این انبار باروت شاد و دلخوش بودن چون کنار هم بودن. دویست و چهل مخزن کوچیک و بزرگ نفت وسط شهر بین مردم پشت هم منفجر می شن و آتیش می گیرن.

هواپیماهای جنگنده ی عراقی دو به دو همدیگر را بدرقه می کردند و روی سر مردم بی سلاح و بی دفاع مثل نقل و نبات بمب می پاشیدند و یکباره در میان دود و غبار گم می شدند.

شهر تبدیل به دریایی پرتلاطم و طوفانی شده بود. توپ های دور زن و کاتیوشا و خمپاره های خمسه خمسه۵ پشت پای هر کسی یک خمپاره می انداختند. آرامش، صفت گمشده ی شهر بود. از هر گوشه ی شهر صدای شیون و فریاد شنیده می شد. مردم با چشم های حیرت زده و مضطرب به مناظر نگاه می کردند و انگشت حسرت به دندان گرفته بودند. دیگر خبری از آن همه زیبایی نبود.

سلمان ماشین را نگه داشت و با عصبانیت به اسرا گفت: به شما می گن مرد؟ به شما هم می گن سرباز؟ به شما هم می گن انسان؟ شما غیرت دارین؟ جنگ از مرز شروع می شه، سربازا با اسلحه رو به روی هم می جنگن، می کشن و کشته می شن و جنگ توی همون مرزها تموم می شه. اولین روز جنگ، روز اول مدرسه؛ بمب هاتون رو روی سر بچه مدرسه ای ها و معلم ها خالی کردین.

نمی دانستم سلمان با این اسرا چه کار داشت و این اسرا را می خواست کجا تحویل بدهد. از او پرسیدم و متوجه شدم که مقصد آنها سپاه است. من هم می خواستم خودم را به سپاه معرفی کنم اما با هر انفجار و حادثه ای التماس می کردم: منو همین جا پیاده کن، می خوام برم کمک کنم.

سلمان اجازه پیاده شده از ماشین را به من نمی داد. اشک در چشمان من و او حلقه زده بود. سعی می کرد آرامم کند. می گفت: معصومه اول باید این امانت ها را تحویل بدم.

بالاخره وارد مقر سپاه شدیم. اسرا را داخل برد و تحویل داد. سلمان بعد از چند دقیقه پرس و جو گفت: مثل اینکه همه ی خواهرای ذخیره ی سپاه و پشتیبانی، تو مسجد مهدی موعود هستن، شما هم فعلاً برو اونجا.

مسجد مهدی موعود ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ شده بود و خواهرها آنجا بودند.

گفت: اونجا بهتر می تونی کمک کنی، هر جا نیرو بخوان از مسجد می گیرن.

بعد نگاهی به من کرد و گفت: از همه ی اینا که بگذریم حالا با چه رویی تو رو تحویل آقا بدم، حتماً می پرسه که تو رو برای چی آوردم. چند روزی مسجد بمون و خونه نرو. من هم می رم جبهه و تا جنگ تموم نشده نباید سر و کله ام اینجا پیدا بشه. باید یه داستان سر هم کنم و آقا رو آماده کنم، بعد با هم می ریم خونه. فقط قول بده گاهی با یه نوشته ما رو از سلامتی ات مطلع کنی.

با ناراحتی گفتم: چی؟ نوشته؟ توی این بزن بزن من چطوری قول بدم، نه نمی تونم، من کاغذ و قلم از کجا گیر بیارم.

با عصبانیت گفت: با التماس و گریه و زاری، کریم رو راضی کردی و از تهران اومدی اهواز، با قلدری، رحیم رو راضی کردی اومدی آبادان؛ توی این آتیش و خون حالا حتی زیر بار یه خط نامه نمی روی که لااقل دلمون آشوب نباشد؟

گفتم: آخه تو این آتیش و خون من دنبال کاغذ و قلم و نامه نوشتن باشم، چی بنویسم؟

گفت: بابا چقدر برای دو کلمه نوشتن چانه می زنی. نمی خواد شاهنامه بنویسی، فقط بنویس من زنده ام.

نمی دانستم چرا باید بنویسم من زنده ام. با این حال بی اختیار با انگشت روی پایم نوشتم: «من زنده ام.»

به راستی مرگ چه ارزان شده بود!

مسجد، رو به روی خانه  ی ما بود. وقتی رسیدم، خواهرها مشغول آشپزی و تدارکات و بسته بندی بودند.

خواهر دشتی تا چشمش به من افتاد، گفت: خانم کجایی؟ ستاره ی سهیل شدی، زن های حامله و مادرهای شیرده پای این قابلمه ها و ظرف ها ایستادن.

گفتم: دِدِ(خواهر) من برا زایمان زن داداشم رفته بودم تهران، آبادان نبودم، حلالم کنید.

——————-

۱- در سال های قبل از پیروزی انقلاب، شهرستان آبادان دارای دو رادیو بود: «رادیو نفت» و «رادیو آبادان». رادیو آبادان که از سال ۱۳۵۲ راه اندازی شده بود، بیشتر نقش برون مرزی داشت. برنامه های این رادیو از رادیو سراسری ایران تقویت می شد و تقریباً برنامه محلی نداشت. «رادیو نفت ملی» که قدمت بیشتری داشت، از سال ۱۳۳۲ فعالیت خود را آغاز کرده بود و به صورت ۲۴ ساعته به زبان های انگلیسی، عربی و فارسی برنامه پخش می کرد. این رادیو زیر نظر شرکت ملی نفت اداره می شد و سازمان اداری آن در روابط عمومی پالایشگاه نفت آبادان تعریف شده بود.نام این رادیو در سال ۱۳۶۰ به «رادیو نفت آبادان» تغییر کرد.

۲- غلامرضا رهبر پیش از آغاز جنگ با رادیو نفت ملی آبادان به عنوان گوینده همکاری داشت.با آغاز جنگ علاوه بر گویندگی در زمینه ی خبری و تهیه ی گزارش از اوضاع شهر جنگی آبادان و جبهه های اطراف فعال شد. گزارش های خبری غلامرضا رهبر که در طول شش سال حضور مداوم او در جبهه های جنوب و غرب کشور تهیه شده است، بخشی قابل توجه از آرشیو صوتی و تصویری سال های دفاع مقدس را تشکیل می دهد. وی سرانجام، در دی ماه سال ۶۵، در منطقه شلمچه مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفت و پیکرش مفقودالاثر شد.

۳- آذر پیکان از کارمندان شرکت نفت که در اداره ی صدا و سیمای آبادان مشغول به کار شد و بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید.

۴-نام منطقه ای مسکونی که محصور بود و در آن مخازن بزرگ نفت قرار داشت.

۵- یعنی پنج تا پنج تا.

بخشی از خاطرات بانوی آزاده معصومه آباد

برگرفته از کتاب «من زنده ام» / سایت جامع آزادگان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس